یک زن بوسیله عطرش ارزیابی میشود.اما چیزیکه باید همیشه به یاد داشته باشید اینست که هرچه کمتر عطر بزنند بوی بهتری استشمام خواهد شد.
«اسماعیل» حس میکرد در آغاز یک تلاش دوباره است و سرفصل جدیدی در زندگیاش گشوده شده است. شوق تحصیل در دانشگاه و ساختن آیندهای روشن، خستگی کنکور را از تنش بیرون کرد. از این که فرصتی دیگر برای تلاشی نفسگیر و آیندهساز یافته بود، به خود میبالید و فکر میکرد این پیروزی، پایان همه سختیهایش خواهد بود و پا به جاده بیانتهای خوشبختی گذاشته است اما...
«اسماعیل» کتاب ادبیات را که بست، برای چندمین بار به فکر فرو رفت. احساس میکرد در آستانه 20 سالگی ازدرون تهی است و دلش میخواهد قلبش برای یکی تا آخر عمر بیقرار و شوریده بتپد.
پائیز سال 85 اراک فرا رسیده بود که احساس کرد باد برایش بوی عاشقی آورده است. «اسماعیل» در نخستین ترم تحصیلی در رشته مهندسی برق با دختر دانشجویی به نام «هاله» آشنا شد.
آنها بعضی از درسها را با هم در یک کلاس میگذراندند و از همان جا بود که پای پسر جوان به ماجرای پر دردسر باز شد. «اسماعیل» با تمام وجود در عشق «هاله» میسوخت و لحظهای از یاد دختر مورد علاقهاش غافل نبود. او آرزویی جز وصال و زندگی در کنار دختر آرزوهایش نداشت و سرانجام در یک روز بارانی پس از تعطیلی کلاس، دلش را به دریا زد و همه رازها و ناگفتههایش را به زبان آورد.